۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

دشمن عزيزم, سلام


محمد اسعاف نشاشیبی شاعرعرب نخستین شاعری بود که فاجعه فلسطین را در شعرش پیش بینی کرد و به جامعه عرب هشدار داد. نشاشیبی شعری با عنوان«فلسطین و استعمار نو»در سال 1910 در روزنامه «النفائس العصریه» به چاپ رسانید. او با درک درست زمانه خويش  آينده اي را كه امپرياليست ها براي اعراب و فلسطين مقدّر كرده بودند، ديد و به جامعه خويش هشدار داد:

ای دختر قبیله من!   
چون به گریه درآیی سیلاب خون از مژه بگشای!
ای خواهر خوبم!
فلسطین رفت و دیگرچیزی جز خون برجای نمانده است
تو گریه و شکوه ساز خواهی کرد
در روزی که دیگر گریه و شیون کارساز نیست.
هان! استعمار را بنگرید که چه تکتاز است
بی آنکه کسی بتواند غبارش را دریابد
این درد از درمان گذشته است.
برخیزید و باشتاب آن را چاره کنید!
هان! از خواب غفلت به درآیید!
اینجاوطن شماست، آن را به بیگانگان مفروشید!

اما عرب ها از خواب غفلت بیدار نشدند و هيچ انقلابي در رويـكرد خواب آلوده و رخـوتناك آنــان ، رخ ننمود.
بیش از نیم قرن بعد از نشاشیبی، محمد الماغوط شاعر بزرگ سوریه، که در انتظار انقلاب عرب ها در برابر دشمن بود، در شعر«مسافری عرب در ایستگاه فضایی» این گونه در کمال استیصال سرود:
         
ای دانشمندان
ای تکنیسین ها
من از سوی کشور غمگینم
و به نام بیوه زنان وپیرمردان وکودکانش
آمده ام
که بلیطی مجانی
برای سفر به آسمانم بدهید
من به جای پول
اشک، در دست دارم
برای من جا نیست؟
مرا عقب سفینه سوار کنید
روی باربند
که من روستایی ام
و به این کارها خو کرده ام
آزارم به ستاره نخواهد رسید
به کهکشانی بد نخواهم کرد
من تنها می خواهم
با شتاب به آسمان برسم
که تازیانه را
در دست خدا بگذارم
شاید مارا
به انقلاب برانگیزد.

اکنون که این سطور را می نویسم، ماه ژانویه 2009 میلادی است و هدیه سال نو برای کودکان غزه مرگ و رنج و اندوه است. درحالی که بسیاری از کشورهای عربی ازادبيات سیاست های خود، فلسطین را حــذف کرده اند.
برخی را عقیده براین است که تراژدی فلسطین، سبب شده است که شاعران معاصر عرب نتوانند در حوزه های دیگر اندیشه رشد کنند. آنان براین باور اند که فلسطین شعر عرب را سخت تحت الشعاع خود قرار داده است. من با چنین رویکردی سخت مخالفم زیرا براین باورم که آزادی ازنخستین عناصری است  که ادبیات آن را به انسان ارزانی می کند. شاید بتوان گفت آنچه تاکنون در جوامع بشری، ایجاد فضای دمکراتیک را دشوار و دربرخی موارد غیر ممکن می سازد، درک نادرست اكثر مردم و حتي برخي فرهيختگان از مفهوم واقعي آزادي است.
به گمان من آزادي در معناي سياسي بودن است. به بيان ديگرچنانچه كسي در امور سياسي دخالت نكند، فاقد آزادي است. تفاوت انسان و جانور دراين است كه غرائز، مشيت وسرنوشت جانور را مي سازد اما تنها انسان است كه خود مي تواند در سرنوشت خويش آگاهانه دخالت كند .
 يكي از مشكلات عمده اينست كه مردم مي پندارند سياست چيزي ديگر و زندگي چيزي ديگر است. درحالي كه سياست درست ازهمان لحظه اي آغاز مي شود كه انسان مي خواهد با ديگري ارتباط برقراركند. اين ديگري درست همان كسي است كه براي هويت من ، وجودش ضرورت دارد. تا ديگري نباشد من معنا يي نخواهم داشت. زندگي اجتماعي انسان هنگامي مفهوم مي يابد كه ديگري حضورداشته باشد. من براين باورم كه سياست درمعناي هرگونه ارتباطي باديگري است. اين ارتباط آن چنان پيچيده است كه ما براي تعامل با هريك از اطرافيان خود، سياستي ويژه به كار مي گيريم. به بيان ديگري برنامه اي ويژه را پيش بيني و اجرا مي كنيم.
 به گمان من شعر پديده اي سياسي است زيرا هر شعري از منظري خاص به جهان و ديگري مي نگرد. و درحقيقت از ابعاد سياسي ويژه اي برخورداراست.  بنابراين هنرمنداني كه ما را به انزواي دروني  و يأس مي كشانند ، مي خواهند به ما چنين القا كنند كه اميدي به بهروزي انسان نيست و حكومت هاي استعمارگر مانند آمريكا و امثال آن همواره در حوزه سلطه و هژموني خود قرارخواهند داشت. آيا اين هنرمندان غيرسياسي هستند؟ به گمان من: نه. زيرا كساني مانند ساموئل بكت و اوژن يونسكو كه درآثارشان انديشه پوچگرايي را به مخاطب خود القا مي كنند طرفداران سياست هـــــاي استعماري هستند. آنهــا آگاهانه و شايد درمواردي ناآگاه، با رها كردن توان گسترده تودها به هوا، در تحكيم پايه هاي دولت هاي ضد بشري مي كوشند.
 شايد بتوان چنين تصور كرد كه ادبيات متعهد و ادبيات غير متعهد، نيرنگي سياسي بيش نباشد. آيـا با عنوان كردن ادبيات متعهد ، ما ادبيات غير متعهد را كه پنداري مــــوهوم بيش نيست، به رسميت نشناخته ايم ؟  ادبيات به خودي خود، متعهد است و ما با عنوان كردن ادبيات غير متعهد مخاطبان كم تجربه را دچار سر درگمي مي كنيم.  خطر اين سر درگمي تا آنجا پيش مي رود كه در بسياري مـوارد كلّ ادبيات به حاشيه مي رود و جدي گرفته نمي شود.
 آيا قصائد مدحيه بسياري از شاعران ما مانند ظهير فاريابي و غضائري رازي و ديگران در تأييد شاهان، سياسي نيست؟
 من دراينجا به مسأله تعهد، فراتر از ديدگاه ژان پل سارتر نظر دارم. محمد اسعاف نشاشيبي كه شعرش را درآغاز اين مقاله ديديم، شاعري است كه با درك درستي از زمانه اش، تعهدش را نسبت به انسان هموطنش، با كمال ايمان به عهده مي گيرد. او مي داند كه ديگر دوران خوش باوري هاي عرب به پايان رسيده است و حالا كسي نمي تواند مانند عمروبن كلثوم تـَغلِبي، اين گونه به قبيله اش تفاخر كند:

ملأنا البرّ حتي ضاقَ عنّا       ومـاء البحر نملؤه سفينا
اذا بَلَغ الفطام لنا صبي         تخرّ له الجبابر ساجدينا
                                                                  
(ما خشكي و دريا را ازخود آگنديم و هنگامي كه كودكي از قبيله ما از شير گرفته مي شود، جباران در برابر او به سجده مي افتند.)
بسياري از شاعران معاصر عرب عرائس الشعر خود ليلي و سلمي و عزّه .. را رهاكرده اند آنان اكنون به زخمي زنده و جوشان عشق مي ورزند به فلسطين كه اكنون نماد رنج انسان در عصر فضا است.
  معشوق نزار قباني كه روزگاري با حنا و خلخال خودرا مي آراست اكنون طره گيسويش را با نارنجك و بمب زينت مي دهد و براي دشمن مرگ آفرين است:

مواظب باشيد
مواظب باشيد
در شانه سر هر زن
و در طره گيسوي او مرگ نهفته است.

اكنون شاعران عرب ازدرون رنج و درد مي گذرند و زندگي آنان همزاد مرگ است. آنــان به طور دقيق مي دانند كه چرا سرزمين هاي آنان غصب مي گردد و شهروندان آنان نسل كشي مي شوند. بنا براين درشعر آنان ديگر مجالي براي جستجوي انسان بي درد با تعريف امپرياليست ها وجود ندارد. در سرزمين آنان براي به دست آوردن ساده ترين چيزهاي زندگي بايد بخشي و گاهي تمامي زندگي را ازدست داد. غاده سمّان:

مي روي نان بخري
چون بازمي گردي
دندان هايت را گم كرده اي
مي روي آب بياوري
چون بازمي گردي
ترا با امعائت دار زده اند
مي روي سيب بخري
چون با سيب بازمي گردي
زنت را گم مي كني
و اورا پاره پاره پشت سر مي گذاري
بر دروازه بيمارستاني كه باران آتش
آن را ويران مي كند.

شعر امروز عرب شعر جلاي وطن، تنهايي، غربت و بغض است. اين شعر كه بخش عمده اي از رنجنامه انسان عصر جديد را باخود دارد به بوي نفت و خون آغشته است. شاعر امروز عرب در دريايي از اشك و خوناب بادبان محزون خويش را برمي افرازد تا با مرگ خويش، وعشق خويش، زندگي را نجات دهد. آدونيس:

بيگانه با كلامي چنين
بيگانه با آواي وحش
كاهني است خوابش از سنگ
گرانبار از زبان هاي دور
آنَك از زير آوار پيش مي آيد
در هواي واژه هاي تازه
شعر خويش را به بادبان هاي محزون مي سپارد
خشن و افسونكار به سان مس
زباني موج زن در ميان دكل هاست
شهسوار كلمات شگفت است.

براي جهان ادبيات، به ويژه ادبيات معاصر عرب، شايد بتوان گفت كه مهم ترين حادثه درسالي كه گذشت، درگذشت محمود درويش شاعر مقاومت فلسطين بود. درحقيقت محمود درويش شاعر ملّي فلسطين بود كه شعرش را جهاني كرد. من محمود درويش را مانند شاملو و آدونيس و لوركا و پاز و اليوت.. شاعر جهان مي دانم زيرا تعريفي كه از انسان در شعر محمود درويش آمده است، همان تعريف اومانيستي شاعران جهان است. انسان محمود درويش، فقط انسان فلسطيني نيست، بلكه جوهر انسان است، ازاين روست كه تمامي مخاطبان محمود درويش، درد انسان فلسطيني را، رنج و درد شخصي خود به حساب مي آورند.
محمود درويش آنچنان خردمندانه و درعين حال كوبنده با دشمن اسراييلي‌اش سخن مي‌گفت كه آنها را به فكر فرو مي‌برد. مثلا وقتي خواننده مشهور سوريه، خانم أصاله نصري، شعر محمود درويش را باعنوان «رهگذران در كلامي رهگذر»  اجرا كرد، در خود اسراييل آنچنان آشوبي به پا شد كه كار به مجلس اسراييل كشيده شد و بسياري از مردم اسراييل را با وجدانشان درگير كرد.
محمود درويش هرگز دشمنش را ابله و نادان تصور نكرد و او را به باد توهين وناسزا نگرفت بلكه بسيار روشنفكرانه و انساني اورا به گفتگو دعوت كرد.
اشعار درويش آنچنان انساني، مظلومانه و دوستانه است كه حتي سران اسراييل را تحت تأثيرقرار مي داد. در سال 2000 وزير آموزش و پرورش ، اسراييل، يوسي ساريد، پيشنهاد كرد كه برخي از اشعار محمود درويش در كتب درسي مدارس اسراييل درج شود، اما ايهود باراك صهيونيست، با آن مخالفت كرد.
شعر زير كه ظاهرا آخرين شعر محمود درويش است، نشان مي دهد كه شاعر به عنوان نماد فلسطين با دشمنش به صداقت دست يافته است و ازاو مي خواهد كه بياييم براي نجات يكديگر راهي بينديشيم زيرا آنان كه مارا دراين چاه انداخته اند، دوستان ما نيستند. به بيان ديگر جناح روشنفكري فلسطين كه محمود درويش دررديف اول قرار داشت مي كوشد تا با گفتمان انساني و خردمندانه فلسطين را از زير ستم و سرگرداني نجات دهد. من هم براين عقيده ام كه تمامي معضلات انساني را مي توان با گفتمان خردمندانه، حل و فصل كرد. همانطور كه ديديم اروپا مرزهاي فيزيكي خودرا برداشت و واحد پولش را يكي كرد و به يك ملت تبديل شد. متأسفانه در كشور من اين حادثه را بسيار كمرنگ نشان دادند.

آخرين شعر محمود درويش:


سناريوي آماده
چنين فرض كنيم كه اكنون ما فرو افتاده‌ايم
من و دشمن
از هوا فرو افتاده‌ايم
در گودالي...
در اين صورت چه رخ خواهد داد؟
سناريوي آماده.. در آغاز منتظر شانس مي‌مانيم...
نجات‌دهندگان ما را خواهند يافت
و طناب نجات را درون گودال فرو خواهند آويخت
پس من مي‌گويم: اول من
و او مي‌گويد: اول من
او دشنامم مي‌دهد من نيز دشنامش مي‌دهم
بي‌هيچ فايده‌اي
بنابراين طناب ديگر آويخته نخواهد شد...
سناريو مي‌گويد:
من پنهاني با خودم نجوا مي‌كنم..
- اين همان خوشبيني آدم خودخواه است-
بي‌آنكه از دشمنم چيزي بپرسم
من و او
دو شريك در يك دام
دو شريك در بازي احتمالات
منتظر طنابي... طناب نجات
بايد هر يك به تنهايي برويم
در حالي كه بر لبه‌ي گودال
جهنم است تا آنگاه كه براي ما چيزي از زندگي باقي است
و چيزي براي جنگ...
ما كي نجات پيدا خواهيم كرد
من و او
دو ترسو با هم
در حالي كه هيچ سخني رد و بدل نمي‌كنيم
از ترس... يا چيزهايي ديگر
زيرا ما دو دشمنيم...
چه رخ خواهد داد اگر ماري هولناك
بالاي سرمان باشد
- از صحنه‌هاي اين سناريو است-
و براي بلعيدن اين هر دو ترسو ، فش‌ و فش كند
من و او؟
سناريو مي‌گويد.. من و او در قتل مار شريك خواهيم شد
تا با هم نجات يابيم
يا هريك به تنهايي...
اما ما هرگز از سپاس و تبريك چيزي نخواهيم گفت
بر آن كاري كه با هم انجام داده ايم
زيرا غريزه و نه ما
به تنهايي از خودش دفاع كرده است
و غريزه هيچ ايدئولوژي ندارد
ما با هم گفتگو نكرديم
من اصول فقاهت گفتگوها را به ياد مي‌آورم
در آن مسئله‌ي بيهوده‌ي مشترك
آنگاه كه در گذشته به من گفت:
«هر چه از آنِ من گرديد از آنِ من است
و آنچه از آنِ توست هم مال من است
وهم مال تو! »
و با گذر زمان،
-  زمان كه چون ريگ روان و كف صابون بر گذر است -
سكوت و خستگي ميان شكسته شد
او به من گفت: چه كنيم؟
 من به او گفتم: هيچ كار... همه‌ي احتمالات را در نظر خواهيم گرفت
او گفت: از كجا اين اميد محقَّق خواهد آمد؟
من گفتم: از هوا.
او گفت: آيا فراموش كرده‌اي كه من تو را در چنين گودالي
دفن كرده‌ام؟
من به او گفتم: نزديك بود فراموش كنم كه فردا مأموران مخفي
دستان مرا خواهند بست... و مرا دردمند خواهند برد
او گفت : اكنون با من گفتگو مي‌كني؟
من به او گفتم: بر سر چه اكنون با تو گفتگو كنم
در اين گودال قبر؟
گفت: بر سر سهم خودت و سهم من
از زندگاني مان و از قبر مشتركمان   
من گفتم : چه فايده
وقت ما گذشته است و سرنوشت از قاعده‌ي اصلي منحرف شده است
در اين جا قاتلي و مقتولي هر دو در يك گودال مي‌آرامند
.. و بر عهده‌ي شاعري ديگر است كه اين سناريو را دنبال كند
تا پايانش؟ 
تاریخ: چهارشنبه 3 آبان 1389

۱ نظر:

  1. سلام استاد عزيز.
    درود بر شما كه در اين قرن عوامفريبي و دروغ و تبليغ، صداي انسانيت را به گوش ما مي رسانيد. هرچند كه خيل عظيمي را ناخوش آيد.
    درود.

    پاسخحذف